خنده و شادکامی
باسمه تعالی – لطیفه1
به کوشش: معصومه احمدی جلفایی
1. مردی از اتوبانی رد می شد که دید تصادف سختی ، پیش آمده است. خواست نزدیک شود که ماموران، راهش ندادند. به ذهنش رسید که دروغ بگوید، گفت : من پدرش هستم . وقتی راه را برایش باز کردند، دید که کامیونی به الاغی زده است .
2. مرد چوپانی به خوا ستگاری رفت. پرسیدند: چه کاره ای؟
خیلی با خودش فکر کرد تا جوابی دهد که دست رد به سینه اش نزنند، گفت: نمایشگاه بز دارم.
3. یارو رفت ماه عسل، زنش را یادش رفت با خودش ببره.
4. به کسی گفتند: با لوبیا جمله بساز.
گفت: کوچولو بیا.
5. به کسی گفتند: جک کوتاهی بگو .
گفت: سایپا مطمئن.
شادکام باشید